دانشجو دانلود

دانشجو دانلود

در صورتی که دانلود شما با موفقیت انجام نشد با این آی دی تلگرام SanaShop_Support@ در ارتباط باشید. از دوستان پیشاپیش بابت ایرادات معذرت می خواهم
دانشجو دانلود

دانشجو دانلود

در صورتی که دانلود شما با موفقیت انجام نشد با این آی دی تلگرام SanaShop_Support@ در ارتباط باشید. از دوستان پیشاپیش بابت ایرادات معذرت می خواهم

خطای دید

 آیا تصاویر زیر حرکت می کنند؟

واژه های بیگانه

در زبان فارسی در واژ‌ه‌ها عبارتی از یک زبان خارجی قرار دارد و شکل دگرگون شده آن وارد زبان عامه ما شده است به نمونه‌های زیر توجه کنید: 

زپرتی :
واژة روسی 
Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاق‌های روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌افتاد دیگران می‌گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.
هشلهف :
مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه می‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جملة انگلیسی (
I shall have به معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده‌اند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژة مسخره آمیز را برای هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و چه بیگانه) به کار می‌برند.
چُسان فسان:
از واژة روسی 
Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.
شر و ور:
از واژة فرانسوی 
Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.
اسکناس:
از واژة روسی 
Assignatsia که خود از واژة فرانسوی Assignat به معنی برگة دارای ضمانت گرفته شده است.
فکسنی:
از واژة روسی 
Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه به معنی بیخود و مزخرف به کار برده شده است.
نخاله:
یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ می‌گفتند 
Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده‌اند.

جملات زیبا

جملات زیبا

وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن
==========================
از زشت رویی پرسیدند :

آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟

گفت : در صف کمال
==========================
اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن
==========================
مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است
==========================
همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست
==========================
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست دعا به درگاه خداوند برداری
==========================
با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن

و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن
==========================
هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید
==========================
مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
.
.
شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار
==========================
وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش
==========================
یادت باشه که :

در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود میخندی
==========================
آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است
==========================
کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند
==========================
از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار

عزیزترین بخش زندگیت

عزیزترین بخش زندگیت

بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد،خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهرم را نجات دهید ." 

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. 

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. 

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهنمعبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظماو را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. 

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفتهای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیمگرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفتهاست که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی بهجای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! " 

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاهدرحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!

می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

داستان بز و رودخونه

داستان بز و رودخونه

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...!

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:
 تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند 
چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

مورچه شکمو

مورچه شکمو

یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»  مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.

بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت: من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت: عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت: اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.

بالدار گفت: خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود.

مورچه گفت: اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید

بالدار گفت: ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم .

مورچه گفت: بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند، حیوان خیرخواه.

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی،چه عسلی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار  ------- دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او   ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم   -------- تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: هوسهای زیادی مایه گرفتاری است این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.

کامیون حمل زباله!!!!!!!!

کامیون حمل زباله!

روزی من با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم.
ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.
راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.
ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن.
راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد.
و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم: قانون کامیون حمل زباله

او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.
آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند.
وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید.
فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید
از این رو افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید.
برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

دیدگاه زیبا گاندی

دیدگاه زیبا گاندی : 7 مورد خطرناک!

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند شامل موارد زیر است

1- ثروت، بدون زحمت
2- لذت، بدون وجدان
3- دانش، بدون شخصیت
4- تجارت، بدون اخلاق
5- علم، بدون انسانیت
6- عبادت، بدون ایثار
7- سیاست، بدون شرافت


این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه هایش داد

جوک

معلم: کی می دونه چرا هواپیما پروانه داره؟
رضا: آقا اجازه؟ برای اینکه خلبان عرق نکنه!
معلم: از کجا فهمیدی؟
رضا: آقا اجازه؟ یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا می کردیم، دیدیم که وقتی پروانه هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!


احمد: مامان! اجازه میدهی بروم با اکبر بازی کنم؟
مادر: نه پسرم، اکبر بچه خوبی نیست. آدم باید همیشه با دوست بهتر از خودش بازی کند.
احمد: پس اجازه بدهید اکبر بیاید با من بازی کند!!


مردی میره پیش کشیش تا اعتراف کنه. میگه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.
کشیش میگه: خوب این که گناه نیست!
مرد میگه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته‌ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش می‌گه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی.
مرد میگه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه…
کشیش می‌گه: بگو فرزندم.
مرد میگه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟

خوشبختی

خوشبختی

به قول دکتر شریعتی: لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم، غافل از اینکه خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم!. 

برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم: 

در انتظار فارغ التحصیلی 

بازگشت به دانشگاه 

کاهش وزن 

افزایش وزن 

شروع به کار 

مهاجرت 

دوستان تازه 

ازدواج 

شروع تعطیلات 

صبح جمعه 

در انتظار دریافت وام جدید 

خرید یک ماشین نو 

باز پرداخت قسط ها 

بهار و تابستان و پاییز و زمستان 

اول برج 

پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون 

مردن 

تولد مجدد 

و... 



خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. 
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. 

زندگی کنید و از حال لذت ببرید. 


اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید: 

1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.. 

2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید. 

3. آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟ 

4. آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید. 


نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟ 

نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد.. 


روزهای تشویق به پایان می رسد! نشان های افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند! 


اکنون به این سؤالها پاسخ دهید: 

1. نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید. 

2. سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید. 

3. افرادی که با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید. 

4. پنج نفر را که از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید. 

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟ 


افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌ها" ندارند، ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند .... 

آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هایی که در همه ی شرایط، کنار شما می مانند ... 

کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است. 

شما در کدام لیست قرار دارید؟ نمی دانید؟ 

اجازه دهید کمکتان کنم. 

شما در زمره ی مشهورترین نیستید...، 

شما از جمله کسانی هستید که برای در میان گذاشتن این پیام در خاطر من بودید

مدیریت بحران

مدیریت بحران

روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد.
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم.

ملا نصرالدین

 

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دوسکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره راانتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار..اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

تست هوش

 تست هوش واقعی

سوال ها:

مسئله 1 - فرض کنید راننده یک اتوبوس برقی هستید . در ایستگاه اول 6 نفر وارد اتوبوس می شوند ، در ایستگاه دوم 3 نفر بیرون می روند و پنج نفر وارد می شوند . راننده چند سال دارد ؟

مسئله 2 - پنج کلاغ روی درختی نشسته اند ، 3 تا از آنها در شرف پرواز هستند . حال چه تعداد کلاغ روی درخت باقی می ماند ؟

مسئله 3 - چه تعداد از هر نوع حیوان به داخل کشتی موسی برده شد ؟

مسئله 4 - شیب یک طرف پشت بام شیروانی شکلی ، شصت درجه است و طرف دیگر 30 درجه است . خروسی روی این پشت بام تخم گذاشته است . تخم به کدام سمت پرت می شود ؟

مسئله 5 - این سوال حقوقی است . هواپیمایی از ایران به سمت ترکیه در حرکت است و در مرز این دو سقوط می کند ، بازمانده ها را کجا دفن می کنند ؟

مسئله 6 - من دو سکه به شما می دهم که مجموعش 30 تومان می شود. اما یکی از آنها نباید 25 تومانی باشد . چطور ؟



جواب ها :
مسئله 1 - راننده اتوبوس هم سن شما باید باشد . چون جمله اول سوال می گوید " تصور کنید که راننده اتوبوس هستید . "

مسئله 2 - همه کلاغ ها ، چون آنها فقط " در شرف پرواز " هستند و هنوز از روی درخت بلند نشده اند..( اگر جواب شما 2=3-5 بوده بدانید دوباره محاسبات جلوی تفکرتان را گرفته است.)

مسئله 3 - هیچ . آن نوح بود که حیوانات را به کشتی برد و نه موسی ( "چه تعداد " جلوی فکر کردن شما را گرفته است.)

مسئله 4 - هیچ کدام . خروس ها که تخم نمی گذارند.اگر شما سعی کردید جواب توسط محاسبات و مقایسه اعداد بدست آورید ، شما دوباره به وسیله اعداد منحرف شدید.

مسئله 5 - بازمانده ها را دفن نمی کنند . آنها جان سالم بدر برده اند . شما به وسیله کلمات حقوقی و دفن کردن منحرف شده اید.

مسئله 6 - یک 25 تومانی و یک 5 تومانی . به یاد بیاورید ( فقط یکی از آنها ) نباید 25 تومانی باشد و همین طور هم هست . یک سکه 5 تومانی داریم . شما با عبارت " یکی از آنها نباید … " فریب خوردید

جملاتی مهم از بزرگان زمان

چند جمله مهم


من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم.
زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!


لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود،
می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.



مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،
خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد.



آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد
ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد
و این مشکل است
زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.



دنیا جای خطرناکی برای زندگی است.
نه به خاطر مردمان شرور،
بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.
بگذار عشق خاصیت تو باشد
نه رابطه خاص تو با کسی......

یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را
مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....


مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ،
زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند
و همواره هر دو ناامید میشوند.

اندرز سقراط

اندرز سقراط حکیم
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

نژاد انسان

نژاد انسانها
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:
مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش

دکتر شریعتی

اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شاید؛
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست..
و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود..


اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛
عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند..

اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند؛
همیشه می توانستند تنها نباشند..


اگر گناه وزن داشت؛
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی..
و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم..


اگر غرور نبود؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند؛
و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،
جستجو نمی کردیم..


اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم؛
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم؛
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان، حبس نمی کردیم..



اگر خواب حقیقت داشت؛
همیشه خواب بودیم..
هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛
ولی گنج ها شاید،
بدون رنج بودند..



اگر همه ثروت داشتند؛
دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند..
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛
تا دیگران از سر جوانمردی؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند..



اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،
اگر همه ثروت داشتند..



اگر مرگ نبود؛
همه کافر بودند؛
و زندگی، بی ارزشترین کالا بود..
ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید..




اگر عشق نبود؛
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ....
اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند..
اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،
من بی گمان،
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا..

آنگاه نمیدانم،
به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟


دکتر شریعتی

جوک

قلمراد میره خواستگاری، از دختره خوشش نمیاد،
به بابای عروس میگه: ما میریم یه دور میزنیم، بر می‌گردیم !


به یارو میگن کدوم حیوونیه که همه رو برای نماز صبح بیدار میکنه؟ میگه: آقام.

میدونی اولین زیردریائی چه جوری غرق شد؟ غواص رفت زیر آب در زد!

به یارو میگن تابستون کجا میری؟ میگه اگه امام رضا بطلبه میرم کیش

. از یه یارو پرسیدند: اسم کوچیک فردوسی چیه ؟ گفت: میدان.

زمستان 89


زمستان۹۰