پر رو بازی
یه
کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که
میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندارمیگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره
باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در
هواپیما میبرن که بندازنش بیرون
خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه
مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!
نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی
کنید
آیا
میدانید: کانادا یک واژه هندی به معنی روستای بزرگ می باشد.
آیا میدانید: مادر و همسر گراهام بل مخترع تلفن هردو ناشنوا بوده اند.
آیا میدانید: ده درصد وزن بدن انسان (بدون آب) را باکتریها تشکیل می
دهند.
آیا میدانید: از هر ۱۰ نفر یک نفر در سراسر جهان در جزیره زندگی می کند.
آیا میدانید: یک اسب در طول یک سال ۷ برابر وزن بدن خود غذا مصرف می
کند.
آیا میدانید: رشد دندانهای سگ آبی هیچگاه متوقف نمی گردد.
آیا میدانید: روشنائی قرص کامل ماه برابر هلال ماه می باشد.
آیا میدانید: یک خرس قادر است با سرعت یک اسب بدود.
آیا میدانید: اسب ها قادرند در حالت ایستاده بخوابند.
آیا میدانید: کانگرو ها قادرند ۳ متربه سمت بالا و ۸ متر به سمت جلو
بپرند.
آیا میدانید: گونه ای از خر گوش قادر است ۱۲ ساعت پس از تولد جفت گیری
کند.
آیا میدانید: دارکوب ها قادرند ۲۰ بار در ثانیه به تنه درخت ضربه بزنند.
آیا میدانید: سالا نه ۵۰۰ فیلم در امریکا و ۸۰۰ فیلم در هند ساخته می
شود.
آیا میدانید: تمام قوهای کشور انگلیس جزو دارایی های ملکه انگلیس می
باشد.
آیا میدانید: موریانه ها قادرند تا ۲ روز زیر آب زنده بمانند.
آیا میدانید: فیل ها قادرند روزانه ۶۰ گالن آب ۲۵۰ کیلو گرم یونجه مصرف
کنند.
آیا میدانید: جغد ها قادر به حرکت دادن چشمان حود در کاسه چشم نمی
باشند.
آیا میدانید: هشتاد درصد امواج مایکرو ویو تلفنهای همراه بوسیله سر جذب
می شوند.
آیا میدانید: قدفضا نوردان هنگامی که درفضا هستند ۵ تا ۷ سانتیمتر بلند
ترمیگردد.
آیا میدانید: بلژیک تنها کشوری است که فیلمهای غیراخلاقی را سانسورنمی
کند.
آیا میدانید: موزپرمصرف ترین میوه کشورامریکا است.
آیا میدانید: درتمام انسانها ی کره زمین ۹۹۹ % شباهت ژنتیکی وجود دارد.
آیا میدانید: قلب انسان بطورمتوسط ۱۰۰ هزارباردرسال میتپد.
آیا میدانید: سطح شهر مکزیک سالانه ۲۵ سانتی متر نشست میکند.
آیا میدانید: پنجاه درصد جمعیت جهان هیچگاه در طول حیات خود از تلفن
استفاده نکرده اند.
آیا میدانید: در هر ۵ ثانیه یک کامپیوتر در سطح جهان به ویروس آلوده می
شود.
آیا میدانید: ظروف پلاستیکی ۵۰هزارسال طول میکشدتادرطبیعت شروع به
تجزیه شدن کند.
آیا میدانید: موشهای صحرائی سالانه ۱/۳ منابع وذخائرعذائی جهان رانابود
می سازند.
آیا میدانید: عمرسنجاقکها تنها ۲۴ ساعت است.
آیا میدانید: پلنگها قادرند تا ارتفاع ۵ متر به بالا بپرند.
آیا میدانید: اغلب ماره ها دارای ۶ ردیف دندان می باشند.
آیا میدانید: نود درصد سم مار ها از پروتئین تشکیل شده است.
آیا میدانید: دو سوم آدم رباییهای جهان در کلمبیا به وقوع می پیوندد.
آیا میدانید: سرود اصلی کشور یونان منشکل از ۱۵۸ بیت می باشد.
آیا میدانید: تمساح ها قادرندآرواره های خود را با نیرو ی ۱۳۰۰ کیلو
گرم ببندند
یک داستان جالب و آموزنده
اعجاز قرآن
به نوشته روزنامه الجزیره چاپ عربستان، اعضاى این گروه پژوهشى که در زمینه فعل و انفعالات یک پروتئین در مغز فعالیت مى کردند، از دریافت نتیجه تحقیقات پزشک مسلمان دکتر ابراهیم خلیفه که با استناد به قرآن تهیه شده بود، شگفت زده شدند و با اذعان به اعجاز قرآن در این زمینه، اسلام آوردند.
به نوشته روزنامه الجزیره، اعضاى این گروه پژوهشی، در مورد ماده «میثا لونیدز» نوعى پروتئین که در مغز انسان و حیوان تولید مى شود - به دو محصول زیتون و انجیر رسیدند که خداوند در قرآن به آنها قسم خورده است. این ماده براى انسان بسیار اهمیت دارد و توانایى کاهش کلسترول را دارد و تقویت قلب و اعتماد به نفس در انسان را عهده دار است.
براساس این گزارش، مغز انسان به تدریج ازسن 51 سالگى تا 53 سالگى تولید آن را آغاز مى کند و سپس تولید آن کم کم کاهش مى یابد و تا 06 سالگى متوقف مى شود و به این خاطر دستیابى به این ماده به سهولت میسر نیست. محققان در این زمینه تلاش خود را بر روى نباتات براى بدست آوردن آن متمرکز کردند،
بنابر این یک گروه ژاپنی، این ماموریت را برعهده گرفت تا جست وجو در مورد این ماده شگفت انگیز را آغاز کند، چرا که این ماده از نظر دانشمندان نقش بسزایى در از بین بردن عوارض پیرى در انسان به عهده دارد. این دانشمندان ژاپنى پس از تلاش هاى بسیار، دریافتند که ماده اى که به دنبال آن هستند فقط و فقط در «انجیر» و «زیتون» وجود دارد.
این در حالى است که خداوند منان در کتاب آسمانى قرآن گفته :
« والتین والزیتون و طور سینین و هذا البلد الامین، لقد خلقنا الانسان فى احسن تقویم »
دانشمندان ژاپنى در ادامه یافته هاى خود متوجه شدند، استخلاص این ماده از انجیر یا زیتون امکان پذیر است، اما بدون مخلوط کردن آن، چیزى را که جست وجو مى کنند، امکان پذیر نیست.
به نوشته این روزنامه عربستانى آنها متوجه شدند که باید ماده بدست آمده را به نسبت یک در هفت (یک انجیر در 7 زیتون) مخلوط کنند تا نتیجه بهتر را به دست آورند. که در همین حال دکتر طه ابراهیم خلیفه که قبلا در مورد انجیر و زیتون به پژوهش در قرآن پرداخته بود، نتایج تحقیقات خود را به این گروه ژاپنى ارسال کرد.
براساس پژوهش این پزشک مسلمان عربستانى در قرآن فقط یک بار از انجیر یاد شده است در حالى که 7 بار از زیتوندانلود سخنرانی دکتر عبدالواحد محمد صالح در باره حج و معجزات آن
از بدخواهت کمک بگیر!
مرد برنج فروشی بود که به درس
های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود
روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این
مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:" در بازار کسی هست که بدخواه من است و
اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی
کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و
شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم
بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع
تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی
درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟"
شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته
باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و
ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی
در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می
توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.
من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او
در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد
کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری
نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته
سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر
شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ،
جلوتر است. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که
بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به
منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون
سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه
مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید
خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت.
لباس های کثیف
زن و مرد جوانی به محله جدیدی
اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش
درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست.
انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری
بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد
زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از
دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته
چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز
کردم!»
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه
میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم
بستگی دارد.
آدمها و آدم ها
آدم های متوسط در باره چیزها
سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر
دیگران سخن می گویند
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد
خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال
عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود
را در تحقیر دیگران می بینند
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال
کسب دانش هستند
آدم های کوچک به
دنبال کسب سواد هستند
آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی
می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ
همه پرسش ها را می دانند
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال
حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت
را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن
گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند
دوست
به
کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز در تو را تشخیص دهد.
اندوه پنهان شده در لبخندت را،
عشق پنهان شده در عصبانیتت را،
و معنای حقیقی در سکوتت را.
امروز ۱۹ مهرماه، روز "بخشایش و دوستی" از جشن "مهرگان" میراث ایران
باستان است.
بیایید بهترین دوستانمان را به یاد آوریم.
روز دوست مبارک.
رسم زندگی
رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهائی
به همین سادگی او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک میهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگیست
تو نمی توانی آن را تغییر دهی
تلاوت استاد عبدالباسط
دانلود کنید و گوش دهید و از صدای زیبای استاد عبدالباسط لذت ببرید و البته به قرآنمان عمل کنیم.
بسیار صوت زیبایی دارند خدا رحمتش کند
آخر النبأ التکویر الضحى الشرح التین الإخلاص الفلق الناس الفاتحة أول البقرة برای دانلود اینجا را
مسافری
خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه
آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که
می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد
اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن
بیارامد.
فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...
ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد.
پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و
غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در
حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش
گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از
جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی
ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغالتحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس میخوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشدهام. امروز میخواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل به دانشگاه
میآمدم و میرفتم و خب حالا میخواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل
کردم. زندگی و مبارزهی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی
مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک
خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک
خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.
یک
وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و
همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی
خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی
من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا
نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ
وقت از دانشگاه
فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر
اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه
آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
اینگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریهی دانشگاه خرج میکردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهی چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهای که میخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه
چگونه میخواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و
مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست میشود.
اولش کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه میکنم میبینم که یکی از
بهترین تصمیمهای زندگی من بوده است. لحظهای که من ترک تحصیل کردم به جای
این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهای نداشتم شروع به کارهایی
کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود.
من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم میخوابیدم. قوطیهای خالی پپسی
را به خاطر پنج سنت پس میدادم که با آنها غذا بخرم.
بعضی وقتها
هفت مایل پیاده روی میکردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذاهایشان
را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونیام در راهی افتادم که
تبدیل به یک تجربهی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین
تعلیمهای خطاطی را در کشور میداد. تمام پوسترهای دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی میشد و چون از برنامهی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاسهای خطاطی را برداشتم.
سبک
آنها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت میبردم.
امیدی نداشتم که کلاسهای خطاطی نقشی در زندگی حرفهای آیندهی من داشته
باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر
مکینتاش را طراحی میکردیم تمام مهارتهای خطاطی من دوباره تو ذهن من
برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین
کامپیوتر با فونتهای کامپیوتری هنری و قشنگ بود.
اگر من آن
کلاسهای خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونتهای هنری الآن
را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ
کامپیوتری این فونت را نداشت. خب میبینید آدم وقتی آینده را نگاه میکند
شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه میکند متوجه
ارتباط این اتفاقها میشود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان
داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این
چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من
ایجاد کرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:
من
خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و
همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانهی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست
سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد
به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.
ما
جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد
از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیرهی اپل مرا از
شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر میتواند از شرکتی که خودش تأسیس میکند
اخراج شود؟ خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر میکردیم
توانایی خوبی برای ادارهی شرکت داشته باشد استخدام
کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا این که بعد از یکی دو سال در
مورد استراتژی آیندهی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او
حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس میکردم که کل دستاورد
زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید
بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک
احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و
اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو.
شاید
من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود.
سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد
بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت
به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق
العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.
پیکسار اولین ابزار
انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن
موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العادهی
اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و
تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن
زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم.
اگر من از اپل اخراج نمی شدم
شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که
به یک مریض میدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی
مثل سنگ توی سر شما میکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن
هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که
من کاری را انجام میدادم که واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است:
هفده
ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز
آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این
جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که
توی آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد
آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام میدهم یا نه.
هر
موقع جواب این سؤال نه باشد من میفهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات
احتیاج دارم. به خاطر دانستن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به
یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را
بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست،
در مقابل مرگ رنگی ندارند.
حدود یک سال پیش دکترها تشخیص دادند
که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهی صبح بود که مرا معاینه کردند و
یک تومور توی لوزالمعدهی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده
چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل
درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به
خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده
باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم
در مدت سه ماه به آنها یادآوری بکنم.
این به این معنی بود که
برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و
سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توی حلقم
فرو کردند که از معدهام میگذشت و وارد لوزالمعدهام میشد. همسرم گفت که
وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد
چون
که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونههای سرطان لوزالمعده است و قابل
درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که
بمیرد حتی آنهایی که میخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این
وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همهی ما ست.
شاید مرگ بهترین
اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از
میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میکند. یادتان باشد که زمان
شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید.
هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی
بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را
داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید.
موقعی
که من سن شما بودم یک مجلهی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر
میشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههای نسل ما بود این مجله مال دههی شصت
بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله
با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست میشد. شاید یک چیزی شبیه
گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد.
در
وسط دههی هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند.
آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شمارهی شان یک عکس از صبح
زود یک منطقهی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای
پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود:
stay hungry stay foolish
این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر میکردند
stay hungry stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که برای شما میکنم.
خواب یکی از رمزآلودترین تجارب بشر در طول زندگیاش است. در ادامه حقایقی که شاید خیلیها در مورد خواب ندانند آورده شده است. خوابها مىتوانند جالب، هیجانانگیز، وحشتناک و یا صرفاً عجیب و غریب و غیرعادى باشند. در این مقاله با ١٠ واقعیت درباره خواب که توسط پژوهشگران کشف شده است آشنا مىشویم.
هیچ کس کامل نیست
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟یه سخن از کوروش کبیر
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید
که چیست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.
هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن
سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا
زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام
داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید، "در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟"
پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" این راز موفقیت است!
اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد"
رمز دیگری وجود ندارد.
لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است :که روزی
آخوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان برای گرفتن جیره ی
حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اند و
در انتظار گرفتن قوت روزانه ی خود هستند . مرد و زن همه از بامدادان منتظر
بودند .آخوند روشندل نیز به جمعیت پیوست و همچون دیگران به انتظار ایستاد
و در دل می گفت :
همانا اکنون خداوند تبارک و تعالی از من بسیار خشنود است که همچون دیگران هستم و از قدرت دینی خوداستفاده نمی کنم ..
از قضا کسی که روبروی ملاحسن ایستاده بود دختری زیباروی با پیراهن و
دامنی بسیار رنگین بود اما شیخ ملا حسن با خود گفت من اسیر شیطان نمی شوم
و چشمان خود را بر زمین دوخت . چندی نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجیبی
شدند . دختر زیبا روی با عصبانیت سیلی دردناکی را روانه ی ملاحسن کرد و
فریاد زد :
" حرامزاده ".
مردم مات و مبهوت در تعجب ترجیح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتی
نگذشته بود که باز دخترک سیلی دردناکتری را روانه ی شیخ کرد و با صدای
بلند تری فریاد زد :
" پست فطرت
اما شیخ ملا حسن مظلوم در صف ایستاده بود و از خود دفاعی نمی کرد
.تعدادی خواستند از صفشان خارج شوند و ببینند چه شده است تا اگر هتک
ناموسی شده سر ملا را از تن جدا کنند که فریاد سربازان حکومتی بلند شد و
مردم دریافتند جیره رسیده است .همهمه ای بلند شد و همه ماجرا را رها کردند
و رو به سوی سربازان کردند .
تا شب همه ی مردم جیره ی خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه
تعدادی از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردی که آن
دختر بر تو سیلی زد ؟
شیخ ملا حسن , این آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ایستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولی شده بود
. آن دختر دامن زیبایی بر تن کرده بود و من چیز عجیبی در دامن او دیدم .
دامن آن دخترک لای ماتحتش گیر کرده بود و ماتحت آن زیبا رو متبرج شده بود
. من برای رضای خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش
خارج کردم و این شد که آن دختر بر من سیلی زد ."
چون دیدم بسیار عصبانی شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش
به جای اول فرو بردم اما این بار نیز آن ناجوانمرد مرا سیلی زد . چه بگویم
. خدا همه را هدایت کند .
.لعنت خدا بر شیطان رجیم !
براستی که چندی بعد شیخ ملاحسن از عارفان روزگار شد.
زمانی که نادر شاه افشار عزم
تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه
نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه
گورکانی پیروز شد